...
پنج دقیقه به این تصویر نگاه کردم. بعد دیدم شعری سروده ام. گر چه، نیک می دانم که این ابیات، سروده ی لبخند آسمانی این کودک است. پس تقدیمش می کنم به خودش. خواهش می کنم ذوق به خرج دهید و این شعر را زیر همین عکس، در عنوان مستقلی درج کنید. بگذارید کمی عناوین نفرین شده ی " فقر " و " فلاکت " را تحقیر کنیم و قدرت بی شائبهی شادی و قناعت را به رخ مدعیان بکشیم. بی شعار و بی منت:
" سبکبالی..."
مثل باران سحر ، نرم و رها می خندید!
اشک از چشم نمی لغزید، تا می خندید!
فرح و شادی خود را ز کسی باز نداشت
مثل الطاف فراگیر خدا می خندید!
با سبکبالی مرغان بهشتی، در اوج
به گرانباری دنیایی ما می خندید!
در غم کودکی گم شده ی ما، گریان
به بزرگان ریاکار شما می خندید!
کیمیایی ز کرامات توکل، در دست
از طمع ورزی مردم به طلا می خندید!
" غم و شادی، بر عارف، چه تفاوت دارد؟ "
سینه، آماج جگر چاک بلا می خندید!
گریه می کرد و نگفتند چرا می گریی؟!
حال، خلقی همه حیران، که چرا می خندید؟!